سفر
مدتها بود که بابایی یه مطلبی رو می خواست بهم بگه. تا می نشستیم صحبت کنیم یه کم که گرم می شدیم و پیازداغش رو زیاد می کرد یه جوری می شد که نمی تونستیم ادامه بدیم. یا صدا می زدن یا یکی می اومد. خلاصه من فک می کردم بابایی فیلش یاد هندستون کرده و مثل اوایل ازدواجمون که حرفش رو می پیچوند تا با نازکشیدن و قربون صدقه رفتن محبت و دوست داشتنش رو بهم نشون بده، می خواد از دوست داشتن حرف بزنه، گاهی هم پیش خودم می گفتم نکنه سر کاریه. خلاصه شبی که ماما ناینا مهمون داشتن (خانواده فرزانه) بعد از دفتنشون بالاخره نشستیم یه گوشه و پچ پچ کردیم و گفت اسممون رو نوشته برای کربلا. اونم کمتر از یه ماه دیگه باید بریم. راستش جا خوردم. هم خوشحال شدم هم ناراحت. فقط به با...
نویسنده :
مامان تربچه
10:38